بس خون دل خوردیم از زندگی سیریم
ما را نمی سوزد جز آتش عشقش
تا غرق دریاییم آتش نمی گیریم
یک شب به تکبیر و روزی به تکفیریم
در زیر بارانی از تیر مژگانش
آماج نور النور زخمی شمشیریم
ما را نشاید جز دلدار دارایی
در کام و نا کامی از کودکی پیریم
مائیم و آهنگ دشت جنون ای عشق
با عقل بی تدبیر با خویش درگیریم
جان کندن از دید فرهاد شیرین است
از سخت جانانیم در خواب می میریم
ای عقل پروا کن مرغیم پر وا کن
تا کی به طراری تا کی به نخجیریم
بر لا الهِ این، آیات کفر آمیز
الا الهی آریم تا بال و پر گیریم
تنویر اذهان است اعجاز اندیشه
ما جهل حاکم را مجرم به تقصیریم
مستیم و مستوری ما را نمی شاید
تا ننگ و نامش را لا قید بپذیریم
تدبیر می باید تقدیر امت را
ای شیخ بازاری تا کی زمینگیریم
آری (صفایی) ما زخمی خویشانیم
کس نشنود هرگز کز غیر دلگیریم